افسوس زال نیست
عجب تاریخ پر ننگی
که دیگر پهلوانی نیست
که دوران از یَلان خالیست
هزار افسوس زالی نیست
اگر بازوی رستم را بسازند و…
به سوی هفتخوانیها بتازند و…
به کوششهای هر روزه بنازند و…
هزاران مدعی آرند…
شکستی سخت دریابند.
که دیگر زال دستان نیست
زمان پهلوانان نیست
زمان ما پر از ننگ است
پر از سرهنگ پوشالیست
زمین از بینش سردار پُر مهر وطن خالیست
زمان خشم و ایثار گرانقدر گرامی نیست (۱)
فقط خونهای ما در کوچهها جاریست
هزار افسوس زالی نیست
نه تنها زال پیری نیست،
مجال خیزش اسفندیاران نیست
زمان رویش گُردآفریدان نیست
سیاوش نیست، آرش نیست
زمین از گیوها خالیست
هزار افسوس زالی نیست
نمی دانم کجا مانده است؟
کدامین کس از او خوانده است!
اگر نزدیک و گر دور است
سرایش پاک و پر نور است
به نام خشم بی باکان
بزن ویران کن این زندان ضحاکان
خِرَد را خوان
که این خشم و خرد با هم
بسازد پهلوانی را
خروش کاویانی را
شکوه زندگانی را
سرای مهرگانی را
زمین سبز و آباد هزاران سالهی این سرزمین آسمانی را
دیگر سرودهها را بخوانید...