
راز ازل
ندانم که نا پاک بود این جهان،
و او با دم پاک خود بر دمید؟!
و یا پاک بود و پلیدی چنین
فراگیر گشت و به عالم رسید
به حق گوی دیر مغانی بگو
تنی خسته و روح ما پر شرر
به یاد ازل وارهی بی ثمر
هزاران فسانه بیامد پدید
بیفروز آتش،
که جانهای ما
همه سرد و گمراه آن قصههاست
ازلها چه دور و حقیقت نهان
همه رنج صدساله را بر درید
چه اسرار نابی که میخوانَدَم
ندانم که راز ازلها چه بود
که در تار و پودم چنین برتنید
در آن اندرونِ منِ خسته دل
ندانم کدامین چنین زنده است؟!
که من در خموشی و او در فغان
به غوغای سرزنده ای بردمید
خروش همین ناخودآگاه من
خودش راز نَگْشودهی قصه هاست
که من زشت و زیباییش آنچنان
که گویی فقط مهر ورزی بدید
(مجید خالقیان)
بخشهایی از غزل حافظ در این شعر تاثیرگذار بوده است:
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از آن به دیرِ مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست
دیگر سرودهها را بخوانید...